㋡♥♪♫sweet♥♪♫
درباره وبلاگ


سلام دوستای خوبم به وبلاگ خودتون خوش اومدید.... در صورت تمایل به تبادل لینک به ما خبر بدید و مارو به اسم sweet بلینکید :) در ضمن این وبلاگهای شخصیه خودمه خوشحال میشم سر بزنید: hold.blogfa.com aftabgardun.loxblog.com

پيوندها
عکسهای دخترونه
فیلترشکن و پروکسی
ღ♥ سر سپرده ღ♥
زیر نور ماه
پاپیون
love story
تنها کده ی دختری17ساله
کیت اگزوز
زنون قوی
چراغ لیزری دوچرخه

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان sweet و آدرس letme.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 6
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 13
بازدید ماه : 77
بازدید کل : 30909
تعداد مطالب : 13
تعداد نظرات : 8
تعداد آنلاین : 1


نويسندگان
پرمین و مهدی

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
پنج شنبه 24 شهريور 1390برچسب:داستان,فقر,فقیر,روستا,مردم روستایی,داستان جالب, :: 13:18 :: نويسنده : پرمین و مهدی

 روزي از روزها پدري از يک خانواده ثروتمند، پسرش را به مناطق روستايي برد تا او دريابد مردم تنگدست چگونه زندگي مي‌کنند. آنان دو روز و دو شب را در مزرعه ي خانواده‌اي بسيار فقير سر کردند و سپس به سوي شهر بازگشتند. در نيمه‌هاي راه پدر از فرزند پرسيد: خب پسرم، به من بگو سفر چگونه گذشت؟
- خيلي خوب بود پدر. 
- پسرم آيا ديدي مردم فقير چگونه زندگي مي‌کنند؟
- بله پدر، ديدم...
- بگو ببينم از اين سفر چه آموختي؟ 
- من ديدم که:
ما در خانه ي خود يک سگ داريم و آنان چهار سگ داشتند.. ما استخري داريم که تا نيمه‌هاي باغمان طول دارد و آنان برکه‌اي دارند که پاياني ندارد، ما فانوسهاي باغمان را از خارج وارد کرده‌ايم، اما فانوسهاي آنان ستارگان آسمانند. ايوان ما تا حياط جلوي خانه‌مان ادامه دارد، اما ايوان آنان تا افق گسترده است......
ما قطعه زمين کوچکي داريم که در آن زندگي مي‌کنيم، اما آنها کشتزارهايي دارند که انتهاي آنان ديده نمي‌شود. ما پيشخدمتهايي داريم که به ما خدمت مي‌کنند، اما آنها خود به ديگران خدمت مي‌کنند. ما غذاي مصرفي‌مان را خريداري مي‌کنيم، اما آنها غذايشان را خود توليد مي‌کنند. ما در اطراف ملک خود ديوارهايي داريم تا ما را محافظت کنند، اما آنان دوستاني دارند تا آنها را محافظت کنند.
آن پسر همچنان سخن مي‌گفت و پدر سکوت کرده بود و سخني براي گفتن نداشت. پسر سپس افزود:

 

متشکرم پدر که نشان دادي ما چقدر فقير هستيم!

 

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد