|
دو شنبه 9 بهمن 1391برچسب:, :: 22:17 :: نويسنده : پرمین و مهدی
دنیا را بد ساخته اند … کسی را که دوست داری ، تو را دوست نمی دارد … کسی که تورا دوست دارد ، تو دوستش نمی داری … اما کسی که تو دوستش داری و او هم تو را دوست دارد … به رسم و آئین هرگز به هم نمی رسند … و این رنج است … ….. خدایا به من زیستنی عطا کن …. ![]()
پنج شنبه 29 دی 1390برچسب:, :: 13:16 :: نويسنده : پرمین و مهدی
اینجا هرچه شود ….. هر چه باشد ….هنوز ایران است سلام کردن گاه رسمیتی می دهد که نمی شود از دل حرف زد . بگذارید آخرین ردیف سینما نشسته باشم و خیره به نقش آرایی شما روی پرده هایی که روزگاری نه چندان دور پاره اش میکردید حرف بزنم . ما نه گوسفندیم و نه خود را به خریت زده ایم. تنها تفاوتمان اینست که بلندگو ها را به شما داده اند و تماشاچیگری را به ما پیش فروش کرده اند . شما می تازید و گرد و خاک می کنید … ما چشمهایمان از غبار ِشما و اشک هایمان گِل می شود اما چیزی نمی توانیم بگوییم . نه اینکه آزادی بیان نداریم …. چرا داریم ، مشکل اینجاست که آزادی پس از بیان نداریم . روی سخنم با شماست که گیشه ها را در دست گرفته اید و آنقدر عوامل پشت صحنه دارید که سالی یک فیلم را ساخته تدوین و میکس کنید تا عید ها کنار سفره هفت سین برای فرزندانتان از خستگی های یکسال زحمت بگویید و آنها به شما افتخار کنند که چه مردانه دم از حقیقت میزنید . دلم از روزگاری میگیرد که ” آدم برفی” ، جرم بود . ” مارمولک” به زیر پا ها خزید ، گربه های اشرافی ایرانی در زیرزمین ها بایگانی شد .” دایره” را دو سال دور زدید و دم از سینمای خلاق زدید. ناصر تقوایی این روز ها خاک میخورد… مخملباف پای ماندن نداشت … بهرام بیضایی با تمام دنیا قهر است. مسعود کیمیایی هنوز خواب اسطوره هایش را میبیند … پرویز فنی زاده که در خاک باشد ، بهروز وثوق که ممنوعه و فاطمه معتمد آریا مفقود الاثر .. باید پرچمدار سینمای ما حامد کمیلی شود … باید مسعود دهنمکی اپرای مجلل در گیشه ها به راه بیندازد… باید فریدون جیرانی یک هفته شب نخوابی بکشد تا برنامه ترور شخصیت بازیگر های ما را بکشد . بگذار این فریاد نصفه ای باشد که از گلوی یک نسل بیرون پریده است . نسل ما را ببخشید … ما خواستیم نفهم بمانیم … نشد … به خدا نشد … وقتی “داش آکل” به غیرتمان زد … وقتی “قیصر” به پاشنه های خوابیده ی ما خندید … وقتی “مسافران” را نفس کشیدیم .. وقتی “هامون” را به جان نا خود آگاهمان انداختند … دست ما که نبود . ما “گاو ِ ” مهرجویی را دیده ایم که گاو نمانیم…. ندانستیم از” باشو” هم غریبه ای کوچکتر میشویم. ما را ببخشید که طعم سینمای خوب را چشیده ایم …. ما را ببخشید اگر دستهای لرزان اکبر عبدی در “مادر” از یادمان نرفت … اگر کمر خمیده معتمد آریای “گیلانه” را تا خوردیم .. اگر با حاج کاظم ” آژانس شیشه ای” ، عذاب وجدان گرفته ایم … اگر در” مهاجر” ، جبهه هایمان را دید زده ایم .اگر طعم ناب گیلاس را چشیده ایم . اگر پای ” بایسیکل ران” ، خوابمان گرفت و به خود فحش دادیم. اگر فریماه فرجامی را خندیدید و ما خاطراتمان آتشمان زد …. شما اهل به خود آمدن نیستید ، نبودید … اما بدانید سکوت ما از سر بی کسی ست … مارا در این بی کسی گِل گرفته اید و دل این نسل برای ” ناخدا خورشید” ها تنگ است … ما خون دل میخوریم و بزرگان این سینما سکوت میکنند …. شما هم میتازید …. آقای اخراجیها آقای پایان نامه آقای ضد سینما اینجا هرچه شود ….. هر چه باشد ….هنوز ایران است کاش این نسل آنقدر غیرت داشته باشد تا گوش همیشه طلبکار شما را ، به این نوشته برساند … (پیمان معادی بازیگر نقش اول جدایی نادر از سیمین، منبع:کلمه)
![]()
چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, :: 15:57 :: نويسنده : پرمین و مهدی
![]()
پنج شنبه 24 شهريور 1390برچسب:داستان,فقر,فقیر,روستا,مردم روستایی,داستان جالب, :: 13:18 :: نويسنده : پرمین و مهدی
روزي از روزها پدري از يک خانواده ثروتمند، پسرش را به مناطق روستايي برد تا او دريابد مردم تنگدست چگونه زندگي ميکنند. آنان دو روز و دو شب را در مزرعه ي خانوادهاي بسيار فقير سر کردند و سپس به سوي شهر بازگشتند. در نيمههاي راه پدر از فرزند پرسيد: خب پسرم، به من بگو سفر چگونه گذشت؟
متشکرم پدر که نشان دادي ما چقدر فقير هستيم! ![]()
جمعه 18 شهريور 1390برچسب:, :: 13:8 :: نويسنده : پرمین و مهدی
من رقص دختران هندي را بيشتر از نماز پدر و مادرم دوست دارم. چون آنها از روي عشق و علاقه مي رقصند ولي پدر و مادرم از روي عادت نماز مي خوانند .
«دکتر علي شريعتي»
-----------------------------------------------------------
به سه چيز تکيه نکن، غرور، دروغ و عشق. آدم با غرور مي تازد، با دروغ مي بازد و با عشق مي ميرد. «دکتر علي شريعتي»
-----------------------------------------------------------
زن عشق مي كارد و كينه درو مي كند... ديه اش نصف ديه توست و مجازات زنايش با تو برابر... مي تواند تنها يك همسر داشته باشد و تو مختار به داشتن چهار همسرهستي .... براي ازدواجش ــ در هر سني ـ اجازه ولي لازم است و تو هر زماني بخواهي به لطف قانونگذار ميتواني ازدواج كني ... در محبسي به نام بكارت زنداني است و تو ... او كتك مي خورد و تو محاكمه نمي شوي ... او مي زايد و تو براي فرزندش نام انتخاب مي كني...او درد مي كشد و تو نگراني كه كودك دختر نباشد .... او بي خوابي مي كشد و تو خواب حوريان بهشتي را مي بيني ... او مادر مي شود و همه جا مي پرسند نام پدر .....
-----------------------------------------------------------
اگر تنهاترين تنها شوم باز خدا هست او جانشين همه نداشتنهاست
-----------------------------------------------------------
عاقلانه ازدواج کن تا عاشقانه زندگي کني .
دکتر شريعتي
-----------------------------------------------------------
اگر مثل گاو گنده باشي،ميدوشنت، اگر مثل خر قوي باشي،بارت مي كنند، اگر مثل اسب دونده باشي،سوارت مي شوند.... فقط از فهميدن تو مي ترسند
-----------------------------------------------------------
آن روز که همه به دنبال چشم زيبا هستند، تو به دنبال نگاه زيبا باش
-----------------------------------------------------------
هر لحظه حرفي در ما زاده ميشود
هر لحظه دردي سر بر ميدارد
و هر لحظه نيازي از اعماق مجهول روح پنهان و رنجور ما جوش ميکند
اين ها بر سينه ميريزند و راه فراري نمييابند
مگر اين قفس کوچک استخواني گنجايشاش چه اندازه است؟
-----------------------------------------------------------
دکتر شريعتي : «کلاس پنجم که بودم پسر درشت هيکلي در ته کلاس ما مي نشست که براي من مظهر تمام چيزهاي چندش آور بود ،آن هم به سه دليل ؛ اول آنکه کچل بود، دوم اينکه سيگار مي کشيد و سوم - که از همه تهوع آور بود- اينکه در آن سن و سال، زن داشت. !... چند سالي گذشت يک روز که با همسرم ازخيابان مي گذشتيم ،آن پسر قوي هيکل ته کلاس را ديدم در حاليکه خودم زن داشتم ،سيگار مي کشيدم و کچل شده بودم
-----------------------------------------------------------
هر كس آنچنان مي ميرد كه زندگي مي كند
-------------------------------------------------------------------
اینجا آسمان ابریست ، آنجا را نمیدانم... اینجا شده پائیز ، آنجا را نمیدانم... اینجا فقط رنگ است ، آنجا را نمیدانم... اینجا دلی تنگ است ، آنجا را نمیدانم. وقتي كه بچه بودم هر شب دعا ميكردم كه خدا يك دوچرخه به من بدهد. بعد فهميدم كه اينطوري فايده ندارد. پس يك دوچرخه دزديدم و دعا كردم كه خدا مرا ببخشد. هی با خود فکر می کنم ، چگونه است که ما ، در این سر دنیا ، عرق می ریزیم و وضع مان این است و آنها ، در آن سر دنیا ، عرق می خورند و وضع شان آن است! ... نمی دانم ، مشکل در نوع عرق است یا در نوع ریختن و خوردن
دکتر شريعتي --
![]() ![]() |